دنياي مولانا
مولانا جلالالدين محمد بلخي-مولوي
جلالالدين محمد بن بهاءالدين محمد بن حسين بن حسيني خطيبي بكري بلخي معروف به مولوي يا ملاي روم يكي از بزرگترين عارفان ايراني و از بزرگترين شاعران درجه اول ايران بشمار است. خانوادهي وي از خاندانهاي محترم بلخ بود و گويا نسبتش به ابوبكر خليفه ميرسد و پدرش از سوي مادر دخترزادهي سلطان علاءالدين محمد خوارزمشاه بود و بهمين جهت به بهاءالدين ولد معروف شد
وي در سال 604 هجري در بلخ ولادت يافت چون پدرش از سلسله لطفي نداشت بهمين علت بهاءالدين در سال 609 هجري با خانواده خود خراسان را ترك كرد و از آن راه بغداد به مكه رفت و از آنجا در الجزيره ساكن شد و پس از نه سال اقامت در ملاطيه(ملطيه) سلطان علاءالدين كيقباد سلجوقي كه عارف مشرب بود او را به پايتخت خود شهر قونيه دعوت كرد و اين خاندان در آنجا مقيم شد. هنگام هجرت از خراسان جلالالدين پنج ساله بود و پدرش در سال629 هجري در قونيه رحلت كرد.
پس از مرگ پدر مدتي در خدمت سيد برهانالدين ترمذي بود كه از شاگردان پدرش بود و در سال 629 هجري به آن شهر آمده بود شاگردي كرد و سپس تا سال 645 هجري كه شمسالدين تبريزي رحلت كرد جزو مريدان و شاگردان او بود آنگاه خود جزو پيشوايان طريقت شد و طريقهاي فراهم ساخت كه پس از وي انتشار يافت و به اسم طريقهي مولويه معروف شد و خانقاهي در شهر قونيه برپا كرد و در آنجا به ارشاد مردم پرداخت و آن خانقاه كمكم بدستگاه عظيمي بدل شد و معظمترين اساس تصوف بشمار رفت و از آن پس تا اين زمان آن خانقاه و آن سلسله در قونيه باقي است و در تمام ممالك شرق پيروان بسيار دارد. جلالالدين محمد مولوي همواره با مريدان خود ميزيست تا اينكه در پنجم جماديالاخر سال 672 هجري رحلت كرد، وي يكي از بزرگترين شاعران ايران و يكي از مردان عالي مقام جهان است و در ميان شاعران ايران شهرتش به پاي شهرتفردوسي و سعدي و عمرخيام و حافظ ميرسد و از اقران ايشان بشمار ميرود. آثار وي به بسياري از زبانهاي مختلف ترجمه شده، اين عارف بزرگ در وسعت نظر و بلندي انديشه و بيان ساده و دقت در خصال انساني يكي از برگزيدگان نامي دنياي بشريت بشمار ميرود و يكي از بلندترين مقامات را در ارشاد فرزند آدمي دارد و در حقيقت او را بايد در شمار اولي دانست. سرودن شعر تا حدي تفنن و تفريح و يك نوع لفافهاي براي اداي مقاصد عالي او بوده و اين كار را وسيلهي تفهيم قرار داده است. اشعار وي به دو قسمت منقسم ميشود نخست منظومهي معروف اوست كه از معروفترين كتابهاي فارسي است و آنرا مثنوي معنوي نام نهاده است. اين كتاب كه صحيحترين و معتبرترين نسخههاي آن شامل 25632 بيت است، به شش دفتر منقسم شده و آن را بعضي به اسم صيقلالارواح نيز ناميدهاند. دفاتر ششگانه آن همه بيك سياق و مجموعهاي از افكار عرفاني و اخلاقي و سير سلوك است كه در ضمن، آيات و احكام و امثال و حكايتهاي بسيار در آن آورده است و آن را به خواهش يكي از شاگردان خود حسن بن محمد بن اخي ترك معروف به حسامالدين چلبي كه در سال 683 هجري رحلت كرده است به نظم درآورده. جلالالدين مولوي هنگامي كه شوري و وجدي داشته چون بسيار مجذوب سنايي و عطار بوده است به همان وزن و سياق منظومههاي ايشان اشعاري با كمال زبردستي بديهه ميسروده است و حسامالدين آنها را مينوشته. نظم دفتر اول در سال 662 هجري تمام شده و در اين موقع به واسطه فوت زوجهي حسامالدين ناتمام مانده و سپس در سال 664هجري دنبالهي آن را گرفته و پس از آن بقيه را سروده است. قسمت دوم اشعار او مجموعهي بسيار قطوري است شامل نزديك صدهزار بيت غزليات و رباعيات بسيار كه در موارد مختلف عمر خود سروده و در پايان اغلب آن غزليات نام شمسالدين تبريزي را برده و جهت به كليات شمس تبريزي و يا كليات شمس معروف است و گاهي در غزليات خاموش و خموش تخلص كرده و در ميان آن همه اشعار كه با كمال سهولت ميسروده
است غزليات بسيار رقيق و شيواست كه از بهترين اشعار زبان فارسي بشمار تواند آمد.
است غزليات بسيار رقيق و شيواست كه از بهترين اشعار زبان فارسي بشمار تواند آمد.
جلالالدين بلخي پسري داشته است به اسم بهاءالدين احمد معروف به سلطان ولد كه جانشين پدر شده و سلسله ارشاد وي را ادامه است. وي از عارفان معروف قرن هشتم بشمار ميرود و مطالبي را در مشافهات از پدر خود شنيده است در كتابي گرد آورده و «فيه مافيه نام نهاده است و نيز منظومهاي بهمان وزن و سياق مثنوي، بدست هست كه به اسم دفتر هفتم مثنوي معروف شده و به او نسبت ميدهند اما از او نيست. ديگر از آثار مولانا مجموعهي مكاتيب او و مجالس سبعه شامل مواعظ اوست.
هرمان اته خاورشناس مشهور آلماني دربارهي جلالالدين محمد بلخي (مولوي) چنين نوشته است:«به سال ششصد و نه هجري بود كه فريدالدين عطار اولين و آخرين بار حريف آيندهي خود كه ميرفت در شهرت شاعري بزرگترين همدوش او گردد يعني جلالالدين را كه آن وقت پسري پنج ساله بود در نيشابور زيارت كرد و گذشته از اينكه (اسرار نامه) را براي هدايت او به مقامات عرفاني به وي هديه نمود با يك روح نبوت عظمت جهانگير آيندهي او را پيشگوئي كرد.
جلالالدين محمد بلخي كه بعدها به عنوان جلالالدين رومي اشتهار يافت و بزرگترين شاعر عرفاني مشرق زمين و در عين حال بزرگترين سخنپرداز وحدت وجودي تمام اعصار گشت، پسر محمد بن حسين الخطيبيالبكري ملقب به بهاءالدين ولد در ششم ربيعالاول سال ششصد و چهار هجري در بلخ به دنيا آمد. پدرش با خاندان حكومت وقت يعني خوارزمشاهيان خويشاوندي داشت و در دانش و واعظي شهرتي بسزا پيدا كرده بود. ولي به حكم معروفيت و جلب توجهي عامه كه وي در نتيجه دعوت مردم بسوي عالمي بالاتر و جهانبيني و مردمشناسي برتري كسب نمود، محسود سلطان علاءالدين خوارزمشاه گرديد و مجبور شد به همراهي پسرش كه از كودكي استعداد و هوش و ذكاوت نشان ميداد قرار خود را در فرار جويد و هر دو از طريق نيشابور كه در آنجا به زيرت عطار نايل آمدند و از راه بغداد اول به زيرت مكه مشرف شدند و از آنجا به شهر ملطيه رفتند و در آنجا چهار سال اقامت گزيدند بعد به لارنده انتقال يافتند و مدت هفت سال در آن شهر ماندند و در آنجا بود كه جلالالدين تحت ارشاد پدرش در دين و دانش مقاماتي را پيمود و براي جانشيني پدر در پند و ارشاد كسب استحقاق نمود. در اين موقع پدر و فرزند بموجب دعوتي كه از طرف سلطان علاءالدين كيقباد از سلجوقيان روم از آنان بعمل آمد به شهر قونيه كه مقر حكومت سلطان بود عزيمت نمدند و در آنجا بهاءالدين در تاريخ هيجدهم ربيعالثاني سال ششصد و بيست و هشت(628 هجري) وفات يافت. جلالالدين از علوم ظاهري كه تحصيل كرده بود خسته گشت و با جدي تمام دل در راه تحصيل مقام علم عرفان نهاد و در ابتدا در خدمت يكي از شاگردان پدرش يعني برهانالدين ارمذي كه 629 هجري به قونيه آمده بود تلمذ نمود، بعد تحت ارشاد درويش قلندري به نام شمسالدين تبريزي درآمد و از سال 642 تا 645 در مفاوضهي او بود و او با نبوغ معجزهآساي خود چنان تأثيري در روان و ذوق جلالالدين اجرا كرد كه وي به سپاس و ياد مرشدش در همه غزليات خود به جاي نام خويشتن نام شمس تبريزي را بكار برد. همچنين غيبت ناگهاني شمس در نتيجهي قيام عوام و خصومت آنها با علويطلبي وي كه در كوچه و بازار قونيه غوغائي راه انداختند و در آن معركه پسر ارشد خود جلالالدين يعني علاءالدين هم مقتول گشت تأثيري عميق در دلش گذاشت و او براي يافتن تسليت و جستن راه تسليم در مقابل مشيعت طريقت جديد سلسله مولوي را ايجاد نمود كه آن طريقت تاكنون ادامه دارد و مرشدان آن همواره از خاندان خود جلالالدين انتخاب ميگردند. علائم خاص پيروان اين طريقت عبارتست در ظاهر از كسوهي عزا كه بر تن ميكنند و در باطن از حال دعا و جذبه و رقص جمعي عرفاني يا سماع كه برپا ميدارند و واضع آن خود مولانا هست و آن رقص همانا رمزيست از حركات دوري افلاك و از رواني كه مست عشق الهي است. و خود مولانا چون از حركات موزون اين رقص جمعي مشتعل ميشد و از شوق راه بردن به اسرار وحدت الهي سرشار ميگشت، آن شكوفههاي بيشمار غزليات مفيد عرفاني را ميساخت كه به انضمام تعدادي ترجيعبند و رباعي ديوان بزرگ او را تشكيل ميدهد و بعضي از اشعار آن از لحاظ معني و زيبايي زبان و موزونيت ابيات جواهر گرانبهاي ادبيات جهان محسوب است. اثر مهم ديگر مولانا كه نيز پر از معاني دقيق و داراي محسنات شعري درجه اول است همانا شاهكار او كتاب مثنوي يا به عبارت كاملتر «مثنوي معنوي» است در اين كتاب كه شاهد گاهي معاني مشابه تكرار شده و بيان عقايد صوفيان به طول و تفصيل كشيده و از اين حيث موجب خستگي خواننده گشته است از طرف ديگر زبان ساده و غير متصنع به كار رفته و اصول تصوف به خوبي تقرير شده آيات قرآني و احاديث به نحوي رسا در شش دفتر مثنوي به طريق استعاره تأويل و عقايد عرفاني تشريح گرديده است. آنچه به زيبايي و جانداري اين كتاب ميافزايد همانا سنن و افسانهها و قصههاي نغز پر مغزيست كه نقل گشته. الهامكنندهي مثنوي شاگرد محبوب او «چبلي حسامالدين» بود كه اسم واقعي او حسن بن محمد بن اخي ترك، است. مشاراليه در نتيجهي مرگ خليفه (صلاحالدين زركوب) كه بعد از تاريخ 657 هجري اتفاق افتاد به جاي وي به جانشيني مولانا برگزيده شد و پس از وفات استاد مدت ده سال به همين سمت مشغول ارشاد بود تا اينكه خودش هم به سال 683 هجري درگذشت. وي با كمال مسرت مشاهده نمود كه مطالعهي مثنويهاي سنائي و عطار تا چه اندازه در حال جلالالدين جوان ثمر بخش است. پس او را تشويق و ترغيب به نظم كتاب مثنوي كرد و استاد در پيروي از اين راهنمايي حسامالدين دفتر اول مثنوي را بر طبق تلقين وي به رشتهي نظم كشيد و بعد به واسطهي مرگ همسر حسامالدين ادامهي آن دو سال وقفه برداشت. ولي به سال 662 هجري استاد بار ديگر به كار سرودن مثنوي پرداخت و از دفتر دوم آغاز نمود و در مدت ده سال منظومهي بزرگ خود را در شش دفتر به پايان برد. دفتر ششم كه آخرين سرود زيبا و در واقع سرود وداع اوست كمي قبل از وفاتش كه پنجم جماديالثاني سال 672 هجري اتفاق افتاد، پايان يافت و اگر ابيات نهايي طبع بولاق مثنوي كه به تنها فرزند جلالالدين يعني بهاءالدين احمد سلطان ولد نسبت داده شده اصيل باشد، دفتر ششم به طور كامل خاتمه نيافته بود و به همين علت به طوري كه طبع لنكو نشان ميدهد شخصي به نام محمد الهيبخش آن را تكميل كرده است. به حكم اين سابقه، اين كه در شرح مثنوي تركي تأليف اسماعيل بن احمد الانقيروي از يك دفتر هفتم سخن به ميان آمده صحيح نيست و باطل است. اما در باب عقايد صوفيانه مولانا بايد گفت كه وي لزوم افناي نفس را بيشتر از اسلاف خود تأكيد ميكند و در اين مورد منظور او تنها از بين بردن خودكامي نيست بلكه در اساس بايد نفس فردي جزئي كه در برابر نفس كلي مانند قطرهايست از دريا، مستهلك گردد. جهان و جملهي موجودات عين ذات خداوند است زيرا همگي مانند آبگيرهايي كه از يك چشمه بوجود ميآيند از او نشئت ميگيرند و بعد به سوي او بازميگردند. اساس هستي، خداي تعالي است و باقي موجودات در برابر هستي او فقط وجود ظلي دارند. در اينجاست به طوري كه وينفليد هم در مقدمه خود به مثنوي بيان كرده، فرق عقيدهي وحدت وجودي ايراني از كافهي عقايد مشابه ديگر مبين ميگردد. و آن عبارت از اينست كه به موجب تعليم ايراني وجود خداي تعالي در كل مستهلك نميگردد و ذات حي او را از بين نميبرد بلكه برعكس وجود كل است كه در ذات باريتعالي مستهلك ميشود. زيرا هيچ چيز غير از او وجود واقعي ندارد و هستي اشياء بسته به هستي اوست و به مثابه سايهاي است از مهر وجود او كه بقايش بسته به نور است. اين برابري خالق و مخلوق اشعار ميدارد كه انسان عبارت از ذرهي بيمقداري نيست بلكه داراي ارادهي مختار و آزادي عمل است و از اين رهگذر مسئول اعمال و كردار خويش است و بايد به واسطهي تجليه و تهذيب نفس كه در نتيجهي سلوك در راه فضايل نظير تواضع و بردباري و مواسات و همدردي به دست ميآيد بكوشد و خود را به وصال حق برساند. البته اور است كه در اين سلوك دشوار رنجآور توسط پير و مرشد روحاني راهنمايي شود و پيداست كه اين حيات دنيوي فقط يك حلقهاي است از حلقههاي سلسلهي وجود كه آن را در گذشته پيموده و بعد هم خواهد پيمود. نيز در تعليمات جلالالدين مذهب تناسخ را كه در فرقهي اسماعيليه هست، مشاهده ميكنيم مولانا آن را به
سبك اصول تصوف آنچنان پرورانده كه گويي عقيده تطور يا تكامل عصر ما را پيشگويي كرده است.
سبك اصول تصوف آنچنان پرورانده كه گويي عقيده تطور يا تكامل عصر ما را پيشگويي كرده است.
آدمي از مراحل جماد و نبات و حيوان تطور نموده و به مرحلهي انسان رسيده است و پس از مرگ از اين مرحله هم ارتقا ميجويد تا به مقام ملكوت و مرحلهي كمال برسد و در وجود باريتعالي به وحدت نائل گردد. همانطور كه به حكم اين وحدت اساسي بهشت و دوزخ در حقيقت يكي ميگردد و اختلاف بين اديان مرتفع ميشود، فرق ميان خير و شر هم از ميان برميخيزد زيرا اين همه نيست مگر جلوههاي مختلف يك ذات ازلي. ميدانيم كه بعضي درويشان از اين عقيده چه نتيجههاي محل تأمل و ترديدي گرفتند و چطور مسائل نظري استاد را به صورت عمل درآوردند و نه تنها تمام اعمال را از نيك و بد يكسان شمردند بلكه كارهاي عاري از هر نوع اخلاق را مجاز شمردند. ولي نه عطار چنين تفسيري از اصول تصوف كرده بود نه سنايي، و نه جلالالدين و هرگز خود در عمل راه نرفتند. به عكس جلالالدين بيانقطاع پيروان خود را به لزوم اعمال حسنه و رفتار نيكو ترقيب نموده و اگر حاجتي به اثبات باشد كافيست به كلمات توديع استاد خطاب به شاگردان خود(كه در نفحاتالانس جامي نقل شده) و به وصيتنامهي او به پسرش ارجاع شود كه در آنها به طور تأكيد به ترس از خدا و اعتدال در خواب و خوراك و خودداري از هر نوع گناه و تحمل شدايد، و تنبه و مبارزه با شهوت و تحمل در مقابل تمسخر و اعتراض از دنيا و احتراز از معاشرت با اشخاص پست و احمق، و به پيروي از تقوا دعوت مينمايد و كسي را بهترين انسان مينامد كه دربارهي ديگران نيكي كند و سخني را نيكوترين سخن ميداند كه مردم را به راه راست ارشاد نمايد.
بهترين شرح حال جلالالدين و پدر و استادان و دوستانش در كتاب مناقبالعارفين تأليف حمزه شمسالدين احمد افلاكي يافت ميشود. وي از شاگردان جلالالدين چلبي عارف نوهي مولانا متوفي سال 710 هجري بود. همچنين خاطرات ارزشداري از زندگي مولانا در «مثنوي ولد» مندرج است كه در سال 690 هجري تأليف يافته و تفسير شاعرانهايست از مثنوي معنوي. مؤلف آن سلطان ولد فرزند مولاناست و او به سال 623 هجري در لارنده متولد شد و در سال 683 به جاي مرشد خود حسامالدين به مسند ارشاد نشست و در ماه رجب سال 712 هجري درگذشت. نيز از همين شخص يك مثنوي عرفاني به نام«رباب بنامه» دردست است».
در ميان شروح متعدد كه به مثنوي نوشته شده ميتوان از اينها نام برد: جواهرالاسرار و ظواهرالانوار تأليف كمالالدين حسين بن حسن خوارزمي كه به روايتي در سال 840 هجري و به روايت ديگر در سال 845 هجري درگذشته، اين كتاب تمام مثنوي را شرح ميكند و مقدمهاي مركب از ده فصل دارد كه در باب عرفان است و در ظاهر قديمترين شرح مثنوي است، ولي به موجب نسخههاي خطي كه در دست است فقط سه كتاب اول آن باقي مانده. ديگر شرحي است بنام«حاشيهي داعي»تأليف نظامالدين محمدبنحسن الحسينيالشيرازي متخلص به داعي كه به سال 810 هجري تولد يافت و در سال 865 هجري كليات خود را جمع كرد كه مركب است از ديوان عرفاني و رسالات منثور و هفت مثنوي كه در آن از سبك جلالالدين پيروي كرده و عبارتند از «كتاب مشاهده» سال 836 هجري «كتاب گنج روان» سال 841 هجري«كتاب چهل صباح» سال 843 هجري«ساقي نامه» كه نيز از عقايد سوفيانه بحث ميكند.
ديگر «كشفالاسرار معنوي» در شرح دو دفتر اول تأليف ابوحامد بن معينالدين تبريزي كه اين تأليف نيز مقدمهي سودمندي دارد و تاريخ تأليف آن مقارن است با دو تاريخ شرح مذكور در فوق (نسخه خطي در موزه بريتانيا موجود است)ديگر«شرح شمعي» به زبان تركي كه در سال 999 هجري تأليف يافته، ديگر«لطائفالمعنوي» و «مرأهالمثنوي» دو شرح از عبداللطيف بن عبدالله العباسي و او همان است كه حديقهي سنائي را هم شرح كرده. هم او يك نسخهي منقح مثنوي را به نام«نسخهي ناسخهي مثنويات سقيم» تهيه كرده و شرحي براي لغات آن به نام لطايفاللغات تأليف نموده است.
ديگر «مفتاحالمعاني» تأليف سيد عبد الفتاح الحسيني العسكري كه در سال 1049 هجري از طرف شاگردش هدايت منتشر شد. از همو منتخباتي از مثنوي به نام« درمكنودن» به جا مانده، گذشته از شروحي كه مذكور افتاد اشخاص زير هم شرحهايي به مثنوي نوشتهاند:
ميرمحمد نورالله احراري كه شارح حديقهي سنائي هم بوده، مير محمد نعيم كه در همان زمان ميزيسته و خواجه ايوب پارسي 1120 هجري. ديگر از شروح معروف «مكاشفات رضوي» تأليف محمدرضا است سال 1084 هجري.
ديگر «فتوحاتالمعنوي» از مولانا عبدالعلي صاحب (موزه بريتانيا«o.R» 367) و ديگر«حل مثنوي» از افضلالله آبادي.
ديگر تصحيح مثنوي(1122 هجري)تأليف محمدهاشم فيضيان.
ديگر«مخزنالاسرار» از شيخ ولي محمد بن شيخ رحمالله اكبرآبادي(1151 هجري). يك شرح مخصوص دفتر سوم مثنوي نيز هست كه آن را محمدعابد تأليف كرده و نامش را«مغني» نهاده، شرحي نيز به دفتر پنجم به زبان فارسي توسط معرف معروف شعراي ايران يعني سروري (مصطفي ابن شعبان) اهل گليبولي تركيه متوفي سال969 هجري تأليف يافته، از منتخبات مثنوي، گذشته از «در مكنون» كه مذكور افتاد تأليفات ذيل را هم ميتوان نام برد:
«لباب مثنوي» و«لب الباب» واعظ كاشفي (حسين بن علي بيهقي كتشفي) متوفي سال 910 هجري همچنين «جزيره مثنوي» از ملايوسف سينهچاك، با دو شرح به زبان تركي سال 953 هجري، «گلشن توحيد» از شاهدي متوفي سال 957 هجري و «نهر بحر مثنوي» از علياكبر خافي 1081 هجري همچنين «جواهراللعالي» از ابوبكر شاشي.
شرحي ديگر تأليف عبدالعلي محمد بن نظامالدين مشهور به بحرالعلوم كه در هند بچاپ رسيده و استناد مؤلف در معاني به فصوصالحكم و فتوحات محيالدين بوده است. از شروح معروف مثنوي در قرنهاي اخير از شرح مثنوي حاجملاهادي سبزواري و شرح مثنوي شادروان استاد بديعالزمان فروزانفر كه متأسفانه به علت مرگ نابهنگام وي ناتمام مانده و فقط سه مجلد مربوط به دفتر نخست مثنوي علامه محمدتقي جعفري تبريزي بايد نام برد. عابدين پاشا در شرح مثنوي اين دو بيت را به جامي نسبت داده كه دربارهي جلالالدين رومي و كتاب مثنوي سروده:
آن فريـدون جـهان معـنوي
بس بود برهان ذاتش مثنوي
منچهگويم وصف آن عاليجناب
نيست پيغمبر ولي دارد كتاب
شيخ بهاءالدين عاملي عارف و شاعر و نويسنده مشهور قرن دهم و يازدهم هجري دربارهي مثنوي معنوي مولوي چنين سروده است:
من نميگويـم كه آن عاليجناب
هست پيغمبر ولي دارد كتاب
مثنـوي او چـو قـرآن مـدل
هادي بعضي و بعضي را مذل
ميگويند روزي اتابك ابيبكر بن سعد زنگي از سعدي ميپرسد:«بهترين و عاليترين غزل زبان فارسي كدام است؟» سعدي در جواب يكي از غزلهاي جلالالدين محمدبلخي(مولوي) را ميخواند كه مطلعش اين است:
هر نفس آواز عشق ميرسد از چپ و راست
ما بفلك ميرويم عـزم تماشـا كراست
برخي گفتهاند كه سعدي اين غزل را براي اتابك فرستاد و پيغام داد: « هرگز اشعاري بدين شيوائي سروده نشده و نخواهد شد ايكاش به روم ميرفتم و خاك پاي جلالالدين را بوسه ميزدم.» اكنون چند بيت از مثنوي معنوي مولوي به عنوان تبرك درج ميشود:
مـوسيا آدابدانــان ديـگـرند
سوخته جان و روانان ديگرند
رد درون كعبه رسم قبله نيست
چه غم ار غواص را پاچيله نيست
هنديان اصطلاح هند مدح
سنديان اصطلاح سند مدح
زان كه دل جوهر بود گفتن عرض
پس طفيل آمد عرض جوهر غرض
آتشي از عشق در خود برفروز
سر به سر فكر و عبارت را بسوز
موسي و عيسي كجا بد آفتاب
كشت موجودات را ميداد آب
آدم و حوا كجا بود آن زمان
كه خدا افكند در اين زه كمان
اين سخن هم ناقص است و ابتراست
آن سخن كه نيست ناقص زان سراست
من نخواهم لطف حق را واسطه
كه هلاك خلق شد اين رابطه
لاجرم كوتاه كردم من سخن
گر تو خواهي از درون خود بخوان
ور بگويم عقلها را بر كند
ور نويسم بس قلمها بشكند
گر بگويم زان بلغزد پاي تو
ور نگويم هيچ از آن اي واي تو
ني نگويم زان كه تو خامي هنوز
در بهاري و نديدستي تموز
اين جهان همچون درخت است اي كر ام
ما بر او چون ميوههاي نيمخام
سخت گيرد خامها مر شاخ را
زانكه در خامي نشايد كاخ را
ابلهان تعظيم مسجد ميكنند
بر خلاف اهل دل جد ميكنند
اين مجاز است آن حقيقت اي خران
نيست مسجد جز درون سروران
عبدالرحمن جامي مينوسيد: «به خط مولانا بهاءالدين ولد نوشته يافتهاند كه جلالالدين محمد در شهر بلخ شش ساله كه روز آدينه با چند ديگر بر بامهاي خانههاي ما سير ميكردند يكي از آن كودكان با ديگري گفته باشد كه بيا از اين بام بر آن بام بجهيم جلالالدين محمد گفته است: اين نوع حركت از سگ و گربه و جانواران ديگر ميآيد، حيف است كه آدمي به اينها مشغول شود، اگر در جان شما قوتي است بياييد تا سوي آسمان بپريم و در آن حال ساعتي از نظر كودكان غايب شد. فرياد برآوردند، بعد از لحظهيي رنگ وي دگرگون شده و چشمش متغير شده بازآمد و گفت: آن ساعت كه با شما سخن ميگفتم ديديم كه جماعتي سبزقبايان مرا از ميان شما برگرفتند و به گرد آسمانها گردانيدند و عجايب ملكوت را به من نمودند و چون او از فرياد و فغان شما برآمد بازم به اين جايگاه فرود آوردند » « و گويند كه در آن سن در هر سه چهار روز يك بار افطار ميكرد و گويند كه در آن وقت كه( همراه پدر خود بهاءالدين ولد به مكه رفتهاند در نيشابور به صحبت شيخ فريدالدين عطار رسيده بود و شيخ كتاب اسرانامه به وي داده بود و آن پيوسته با خود ميداشت. . . فرموده است كه: مرغي از زمين بالا پرد اگرچه به آسمان نرسد اما اينقدر باشد كه از دام دورتر باشد و برهد، و همچنين اگر كسي درويش شود و به كمال درويشي نرسد، اما اينقدر باشد كه از زمرهي خلق و اهل بازار ممتاز باشد و از زحمتهاي دنيا برهد و سبكبار گردد. . . يكي از اصحاب را غمناك ديد فرمود همه دلتنگي از دل نهادگي و اين عالم است. مردي آن است كه آزاد باشي از اين جهان و خود را غريب داني و در هر رنگي كه بنگري و هر مزهيي كه بچشي داني كه به آن نماني و جاي ديگر روي هيچ دلتنگ نباشي.
و فرموده است كه آزادمرد آن است كه از رنجانيدن كس نرنجد، و جوانمرد آن باشد كه مستحق رنجانيدن را نرنجاند.
مولانا سراجالدين قونيوي صاحب صدر و بزرگبخت بوده اما با خدمت مولوي خوش نبوده، پيش وي تقرير كردند كه مولانا گفته است كه من با هفتاد و سه مذهب يكيام، چون صاحب غرض بود خواست كه مولانا را برنجاند و بيحرمتي كند، يكي را از نزديكان خود كه دانشمند بزرگ بود فرستاد كه بر سر جمعي از مولانا بپرس كه تو چنين گفتهيي؟ اگر اقرار كند او را دشنام بسيار بده و برنجان. آنكس بيامد و بر ملا سؤال كرد كه شما چنين گفتهايد كه من با هفتاد و سه مذهب يكيام؟ ! گفت: گفتهام. آن كس زبان بگشاد و دشنام و سفاهت آغاز كرد، مولانا بخنديد و گفت: با اين نيز كه تو ميگويي هم يكيام، آن كس خجل شده بازگشت، شيخ ركنالدين علاءالدوله(سمناني)گفتهاست كه مرا اين سخن از وي به غايت خوش آمده است.
روزي ميفرمود كه آواز رباب صرير باب بهشت است كه ما ميشنويم منكري گفت: ما نيز همان آواز ميشنويم چون است كه چنان گرم نميشنويم كه مولانا، خدمت مولوي فرمود كلا و حاشا كه آنچه ما ميشنويم آواز بازشدن آن درست، و آنچه وي ميشنود او از فرا شدن (بسته شدن) و فرموده است كه كسي به خلوت درويشي درآمد، گفت: چرا تنها نشستهيي؟ گفت: اين دم تنها شدم كه تو آمدي و مرا از حق مانع آمدي.
از وي پرسيدند كه درويش كي گناه كند؟ گفت: مگر طعام بياشتها خورد كه طعام بياشتها خوردن، درويش را گناهي عظيم است. و گفته كه در اين معني حضرت خداوندم شمسالدين تبريزي قدس سره فرموده كه علامت مريد قبوليافته آن است كه اصلا با مردم بيگانه صحبت نتواند داشتن و اگر ناگاه در صحبت بيگانه افتد چنان نشيند كه منافق در مسجد و كودك در مكتب و اسير در زندان.
و در مرض اخير با اصحاب گفته است كه: از رفتن من غمناك مشويد كه نور منصور رحمهالله تعالي بعد از صد و پنجاه سال بر روح شيخ فريدالدين عطار رحمهالله تجلي كرد و مرشد او شد. و گفت در هر حالتي كه باشيد با من باشيد و مرا ياد كنيد تا من شما را ممد و معاون باشم در هر لباسي كه باشم.
ديگر فرمود كه در عالم ما را دو تعلق است يكي به بدن و يكي به شما، و چون به عنايت حق سبحانه فرد و مجرد شوم و عالم تجريد و تفريد روي نمايد آن تعلق نيز از آن شما خواهد بود.
خدمت شيخ صدرالدين قدسسره به عيادت وي آمد و فرمود كه شفاكالله شفاء عاجلا رفع درجات باشد اميد است كه صحت باشد خدمت مولانا جان عالميان است، فرمود كه: بعد از اين شفاكالله شما را باد همانا كه در ميان عاشق و معشوق پيراهني از شعر بيش نمانده است، نميخواهيد كه (بيرون كشند) و نور به نور پيوندد؟»
از گفتار اخير اعتقاد به فلسفهي حكمت و اشراق و(نورالانوار) فهميده ميشود كه در ورقهاي پيش در اين تأليف به تفصيل از آن صحبت شد.
گفت لبش گـر ز شعر ششتر است
اعتناق بيحجابش خوشتر است
من شدم عريان ز تن او از خيال
ميخرامم در نهايات الوصـال
افلاكي ضمن تأييد داستان اخير مينويسد:«شيخ با اصحاب اشكريزان خيزان كرده روان شد و حضرت مولانا اين غزل را سرآغاز كرده ميگفت و جميع اصحاب جامهدران و نعرهزنان فريادها ميكردند.»
چه داني تو؟كه در باطن چه شاهي همنشين دارم
رخ زرين من منگر كه پاي آهنين دارم
بدان شه كه مرا آورد كلي روي آوردم
وز آن كوه آفريدستم هزاران آفرين دارم
گهي خورشيد را مانم، گهي درياي گوهر را
درون عز فلك دارم، برون ذل زمين دارم
درون خمرهي عالم چو زنبوري همي گردم
مبين تو نالهام تنها كه خانهي انگبين دارم
دلا گر طالب مايي بر آبر چرخ خضرايـي
چنان قصريست حصن من كه امنالامنين دارم
چه با هولست آن آبي كه اين چرخست ازاوگردان
چو من دولاب آن آبم چنين شيرين حنين دارم
چو ديو آدمي و جن همي بيني بفرمانم
نميداني سليمانم كه در خاتم نگين دارم؟ !
چرا پژمرده باشم من؟ ! كه بشكفتست هر جزوم
چرا خر بنده باشم من؟ براقي زير زين دارم
كبوتر خانهي كردم كبـوترهاي جانها را
بپراي مرغ جان اين سو كه صد برج حصين دارم
شعاع آفتابم من اگر در خانها گردم
عقيق و زر و ياقوتم، ولادت زاب و طين دارم
تو هر گوهر كه ميبيني بجو دري دگر در وي
كه هر ذره همي گويد كه در باطن دفين دارم
تو را هر گوهري گويد:« مشو قانع به حسن من
كه از شمع ضمير است آنكه نوري در جبين دارم»
برخي نوشتهاند كه مولانا جلالالدين محمد مولوي هنگام مرگ اين رباعي را سروده و ميخوانده است:
هر ديده كه در جمال جانان نگرد
شك نيست كه در قدرت يزدان نگرد
بيزارم از آن ديده كه در وقت اجل
از يار فرومانده و در جان نگرد
علي دشتي نويسندهي شيرين قلم معاصر زير عنوان «روح پهناور» درباره مولانا جلالالدين بلخي(مولوي) چنين اظهار نظر ميكند: «جلالالدين محمد شايد بيش از هر شاعري شعر گفته باشد، گفتههاي وي رباعي و غزل و مثنوي از هفتاد هزار بيت تجاوز ميكند، در صورتي كه بزرگترين و پرمايهترين كتاب شعري ما شاهنامهي فردوسي، كمي بيش از پنجاههزار بيت ميشود، با اين تفاوت مهم و اساسي كه قسمت اعظم اين كتاب ارجمند به ذكر نقل افسانههاي تاريخي صرف شده است. به عبارت ديگر بيشتر شاهنامه موضوع خارجي دارد كه عبارت از حواديث تاريخ افسانهآميز ايران است و آنچه از روح خود فردوسي تراوش كرده و در شاهنامه، حتي طي بيان تاريخ و حوادث ريخته شده است خيلي كمتر. با وجود اينها وجه تمايز مولانا در كثرت اشعار وي نيست بيشبه جلالالدين محمد يكي از پرمايهترين گويندگان ماست. احاطهي وي بر معارف عصر خود، از قبيل: فقه، حديث، تفسير، علومعربيه و ادبيه. فلسفه و اصول عرفان و تصوف، همچنين اطلاعات دامنهداري بر شعر و ادب فارسي و عربي قابل ترديد نيست. ولي بزرگي و تشخص وي حتي در فضل و دانش او نميباشد. وجه تعيين و تشخص وي در گنجايش اين روح تسكينناپذير و پر از تموج، در پهناوري فضاي مشاعر غير ارادي او، در اين دنياي اشباح و احلامي است كه در جان وي زندگي ميكنند. . .در افق پهناور وجود او ابرها به اشكال گوناگون ظاهر ميشوند، هر لحظه اين اشكال به اشكال ديگر برميگردند، نور خورشيد با اين ابرها يك بازي مستمر و تمام نشدني دارد. هر دم رنگ بديع ديگري بهوجود ميآورد. چشم از اين همه تنوع شكل و گوناگوني الوان بديع و متحرك خسته نميشود. در اين افق دوردست گاهي اشعهي خورشيدي، ابرها را ميشكافد و بر كائنات نور ميپاشد و گاهي ضربتهاي سوزان برق آنها را پاره كرده و بارانهاي سيلابي زمين و زمان را فرا ميگيرد. در فضاي بيپايان روح جلالالدين اشباح درآمد و شدند، با هم نجوا دارند. اين فضا خالي نميماند پر از غوغاست پر از ظهور است پر از حركت است.
آنچه جذاب و غير عادي و عظيم، آنچه شايستهي مطالعه و ستايش ميباشد اين است، ور نه تفاوت سبك و شيوهي گويندگان و نويسندگان چندان مهم و غامض نيست و رجحان يكي بر ديگري بسته به ذوق و سليقه خوانندگان است. آنچه ثابت و جاويدان و باارزش ميباشد اين گسترش روح است كه(مولانا جلالالدين بلخي) را از سايرين ممتاز ميكند.
. . . پس هر كس قصه روحش درازتر، متنوعتر، پيچيدهتر و حوادث در آن طاغيتر، تقديرها كورتر و مستوليتر باشد بيان آن مشكلتر و براي آن كساني كه در پي مجهول و غامض ميگردند و از حل معما و مسائل رياضي بيشتر لذت ميبرند جاذبتر ميشود. اين نكته همان چيزي است كه جلالالدين محمد را از ساير شعرا متمايز ميكند. داستان روح او تمامنشدني، همهمهي جهان مرموز درون خاموشنشدني(طومار دل او بدر ازاي ابد) و «همچو افسانهي دل بيسر و بيپايانست».
اگر اين تصور و پندار من غلط نباشد بيگمان، مولوي شاعر شاعران است. هفتادهزار بيت مثنوي و ديوان شمس تبريزي سرگذشت(جان سرگردان) او و آينهي موجدار و نيمتاريكي از فضاي نامحدود و پر از اشباح اندرون اوست. آنچه او ميگويد مفاهيم متداول و معمولي يعني معارف مكتسبه نيست. در اين دو كتاب روح او گسترده است، رنگهاي گوناگون فضاي پر ابر، پر باد، پر ستاره، پر رعد و برق جان او در آنها افتاده است. معارف مكتسبه و معلومات فقط وسيلهي اين تجلي و انعكاس انديشهي متموج اوست. حوزهي زندگي او به شكل غير قابل انكار، ولي در عين حال غير قابل تفسيري در آنها، مخصوصاً در ديوان شمس منعكس است. هر پيشامد و حادثه و هر مشاهدهي جزئي بهانهايست براي بيرون ريختن آنچه در وي ميجوشد». با اينجا با نقل چند بيت از اشعار علامه محمد اقبال لاهوري متفكر بزرگ مشرقزمين در عصر حاضر كه دربارهي مولانا جلالالدين بلخي(مولوي) سروده و همچنين غزلي را كه نگارنده(رفيع) در مرداد سال 1366 خورشيدي در قونيه بر سر مزار اين عارف بزرگ ايراني سرودهام اين قصهي بيپايان را به پايان ميبرم:
مرشد روشن ضمير
پـير رومـي مـرشد روشن ضـمير
كـاروان عشـق و مستي را اميـر
منزلش برتر ز مـاه و آفتاب
خيمه را از كهكشان سازد طناب
نور قرآن در ميان سينهاش
جـام جـم شرمنده از آئيـنهاش
از ني آن نينواز پـاكزاد
بـاز شـوري در نـهاد مـن فـتاد
فيض پير روم(مولوي)
خيز و در جامم شراب نـاب ريـز
بر شب انديـشهام مهتاب ريز
تا سوي منزل كشم آواره را
ذوق بيتابي دهـم نـظاره را
گرم رو از جستجوي نو شوم
رو شناس آرزوي نـو شـوم
چشم اهل ذوق را مـردم شوم
چون صدا در گوش عالم گم شوم
قيمت جنس سخن بالا كنم
آب چشم خويش در كالا كـنم
باز برخوانم ز فيض پير روم
دفتر سربسته اسرار علوم
جان او از شعلهها سـرمايهدار
من فروغ يك نفس مثل شرار
شمع سوزان تاخت بر پروانهام
باده شبخون ريخت بر پيمانهام
پير رومي خاك را اكسير كرد
از غبارم جلـوهها تعمير كرد
ذره از خاك بيابان رخت بست
تا شعاع آفتاب آرد بدست
موجم و در بحر او منزل كنم
تا در تابندهئي حاصل كنم
من كه مستيهازصهبايشكنم
زندگاني از نفسهـايش كنم
مقام مولوي
مردي اندر جستجو آوارهئي
ثابتي با فطرت سيارهئي
پختهتر كارش ز خاميهاي او
من شهيد نا تمايهاي او
شيشه خود را بگردون بسته طاق
فكرش از جبريل ميخواهد صداق
چون عقاب افتد به صيد ماه و مهر
گرم رو اندر طواف نه سپهر
حرف با اهل زمين رندانه گفت
حور و جنت را بت و بتخانه گفت
شعلهاش در موج دودش ديدهام
كبريا اندر سجودش ديدهام
هر زمان از شوق مينالد چو نال
ميكشد او را فراق و هم وصال
من ندانم چيست در آب و گلشن
من ندانم از مقام و منزلش
مطرب غزلي، بيتي از مرشد رومآور
تا غوطه زند جانم در آتش تبريـزي
بزم رفيع مولانا
اي جلال ملك جان برخيز مهمان آمده
جان و دل آشفتهاي از خاك ايران آمده
اي مهين مولاي مولاي من در شور عشق و عاشقي
ديده بگشا عاشقي زار و پريشان آمده
حسرت آزادي جان در دل شيداي اوست
تا كه ره يابد به جانان مست و حيران آمده
از شرار شاعري آتش بدلـها بر زده
در بيان مثنوي انديشه سوزان آمده
بس غزلها دارد از ديوان شمس تو ز بر
در هواي شمس جان افتان و خيزان آمده
از جدائيها شكايت دارد و افسرده است
در هواي شور ني با سوز هجران آمده
گرچه از سرگشتگان وادي حيـرت بود
با خبرهاي خوشي از بحر عـرفان آمده
«بايزيد» از بادهاش سرمست جانان كرده است
با پيامي رهگشا از «شيخ خرقان» آمده
«سعديش» هم ناله باشد در نواي عـاشقي
همدم «حافظ» ز سوز جان غزلخوان آمده
از «علاءالدوله» تضمين سخن آورده است
همره وجد و سماع شيخ سمنان آمده
اي جلالالدين بيا تا بزم دل روشن كنيم
چونكه مشتاقي به جان با چشم گريان آمده
بزم ما كامل شود از شمس تبريزي به نور
بشنود گر آشنايي همدم جان آمده
حلقه گرد هم زنيد اي عاشقان خوشنـوا
اين نواها از ازل در ساز امكان آمده
زين سماع عاشقي غوغا فتد در ملك جان
چونكه مفتوني به مهماني ز تهران آمده
باده در جامش كن اي سرحلقهي دلدادگان
چون«رفيع» خستهجان درديكش آن آمده
قونيه27 مرداد سال 1366 خورشيدي
مولوي شعر عرفاني را به حد اعلي رسانيده است. افكار اين شاعر بلند مرتبه دنباله افكار عطار و سنايي است و خود وي به اين امر متعرف است. مولوي مانند عطار رسيدن به معشوق حقيقي را فرع ترك علايق و گذشتن از"خود" ميداند. فلسفه وحدت وجود را نيز مكرر با تعبيرات مختلف در اشعار خود آورده است. مولوي در بيان حقايق بيپرواست و هرگز معني را فداي لفظ نميكند چنانكه خود ميگويد:
قانيه انديشم و دلدار من
گويدم منديش جز ديدار من
گزيدهاي از اشعار مولوي
آن خانه لطيفست نشانهايش بگفتيد
از خواجهي آن خانه نشاني بنماييد
يك دستهي گل كو؟ اگر آن باغ بديديد
يك گوهر جان كو؟ اگر از بهر خداييد
با اين همه آن رنج شما گنج شما باد
افسوس كه بر گنج شما پرده شماييد
بيا تا قدر يكديـگر بدانيـم
كه تا ناگه زيكديگر نماييم
كريمان جان فداي دوست كردند
سگي بگذار ما هم مردمانيم
غرضها تيره دارد دوستي را
غرضها را چرا از دل نرانيم
گهي خوشدل شوي از من كه ميرم
چرا مردهپرست و خصم جانيم
چو بعد مرگ خواهي آتشي كرد
همه عمر از غمت در امتحانيم
كنون پندار مردم آشتي كن
كه در تسليم ما چون مردگانيم
چو بر گورم بخواهي بوسهدادن
رخم را بوسه ده كهاكنون همانيم
خمش كن مردهوار اي دل ازيرا
به هستي متهم ما زين زبانيم
من مستو تو ديوانه ما را كه برد خانه
صد بار ترا گفتم كم خور دو سه پيمانه
در شهر يكي كس را هشيار نميبينم
هر يك بتر از ديگر شوريده و ديوانه
جانا به خرابات آي تا لذت جان بيني
جان را چه خوشي باشد بيصحبت جانانه
هر گوشه يكي مستي دستي زده بر دستي
زان ساقي سر مستي با ساغر شاهانه
اي لوطي بربط زن تو مستتري يا من
اي پيش چو تو مستي افسون من افسانه
تو وقف خراباتي خرجت مي و دخلت مي
زين دخل به هوشياران مسپار يكي دانه
از خانه برون رفتم مستيم به پيش آمد
در هر نظرش مضمر صد گلشن و كاشانه
چون كشتي بيلنگر كژ ميشد و مژ ميشد
وز حسرت آن مرده صد عاقل و فرزانه
گفتم ز كجايي تو تسخر زدو گفت اي جان
نيميم ز تركستان نيميم ز فرغانه
نيميم ز آب و گل نيميم ز جان و دل
نيميم لب دريا باقي همه دردانه
گفتم كه رفيقي كن با من كه منت خويشم
گفتا كه بنشناسم من خويش ز بيگانه
من بيسر و دستارم در خانهي خمارم
يك سينه سخن دارم آن شرح دهم يا نه
رو سر بنه به بالين تنها مرا رها كن
ترك من خراب شبگرد مبتلا كن
ماييم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهي بيا ببخشا خواهي برو جفا كن
از من گريز تا تو هم در بلا نيفتي
بگزين ره سلامت ترك ره بلا كن
ماييم و آب ديده در كنج غم خزيده
بر آب ديدهي ما صد جاي آسيا كن
خيره كشي است ما را دارد دل چو خارا
بكشد كسش نگويد تدبير خونبها كن
بر شاه خوبرويان واجب وفا نباشد
اي زرد روي عاشق تو صبر كن وفا كن
درديست غير مردن كان را دوا نباشد
پس من چگونه گويم كاين درد را دوا كن
در خواب دوش پيري در كوي عشق ديدم
با دست اشارتم كرد كه عزم سوي ما كن
گر اژدهاست در ره عشقست چون زمرد
از برق آن زمردهين دفع اژدها كن
بس كن كه بيخودم من ور تو هنر فزايي
تاريخ بوعلي گو تنبيه بوالعلا كن
ازين رو اشعر مولوي از جنبهي لفظي يكدست نيست ولي گيرا و داراي مضامين بديع است.
برويد اي حريفان بكشيد يار ما را
به من آوريد آخر صنم گريز پا را
به ترانههاي شيرين به بهانههاي زرين
بكشيد سوي خانه مه خوب خوشلقا را
و گر او به وعده گويد كه دمي دگر بيايم
همه وعده مكر باشد بفريبد او شما را
دم گرم سخت دارد كه به جادوي و افسون
بزند گره بر آبي و ببندد او هوا را
به مباركي و شادي چو نگار من درآيد
بنشين نظاره ميكن تو عجايب خدا را
چو جمال او بتابد چه بود جمال خوبان
كه رخ چو آفتابش بكشد چراغها را
برو اي دل سبك رو به يمن به دلبر من
برسان سلام و خدمت تو عقيق بيبها را
ببستي چشم يعني وقت خوابست
نه خوابست آن حريفان را جوابست
تو ميداني كـه ما چندان نپاييم
وليكن چشم مستت را شتابست
جفا ميكن جفاات جمله لطفست
خطا ميكن خطاي تو صوابست
تو چشم آتشين در خواب ميكن
كه ما را چشم و دل باري كبابست
بسي سرها ربوده چشم ساقي
به شمشيري كه آن قطره آبست
يكي گويد كه اين از عشق ساقي است
يكي گويد كه اين فعل شرابست
مي و ساقي چه باشد نيست جز حق
خدا داند كه اين عشق از چه بابست
گزيدهاي از مثنوي معنوي
بشنو از ني چون حكايت ميكند
از جداييها شكايت ميكند
گز نيستان تا مرا ببريدهاند
از نفيرم مرد و زن ناليدهاند
سينه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگويم شرح درد اشتياق
هر كسي كو دور ماند از اصل خويش
باز جويد روزگار وصل خويش
من به هر جمعيتي نالان شدم
جفت بدحالان و خوشحالان شدم
هر كسي از ظن خود شد يار من
از درون من به جز اسرار من
سر من از ناله من دور نيست
ليك چشم و گوش را آن نور نيست
آتشست اين بانگ ناي و نيست باد
هر كه اين آتش ندارد نيست باد
آتش عشقست كاندر ني فتاد
جوشش عشقست كاندر مي فتاد
ني حريف هر كه از ياري بريد
پردهايش پردهاي ما دريد
همچو ني زهري و ترياقي كه ديد
همچو دمساز و مشتاقي كه ديد
ني حديث راه پرخون ميكند
قصههاي عشق مجنون ميكند
دو دهان دارم گويا همچو ني
يك دهان پنهانست در لبهاي وي
يك دهان نالان شده سوي شما
هاي و هويي درفكنده در سما
ليك داند هركه او را منظر است
كاين فغان اين سري هم زان سر است
دمدمه اين نامي از دمهاي اوست
هاي و هوي روح، از هيهاي اوست
محرم اين هوش جز بيهوش نيست
مرزبان را مشتري جز گوش نيست
گر نبودي نامه ني را ثمر
ني جهان را پر نكردي از شكر
در غم ما روزها بيگاه شد
روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت گو رو باك نيست
تو بمان اي آنكه چون تو باك نيست
هر كه جز ماهي ز آبش سير شد
هر كه بيروزيست روزش دير شد
در نيابد حال پخته هيچ خام
پس سخن كوتاه بايد و السلام
باده در جوشش گراي جوش ماست
چرخ در گردش اسير هوش ماست
باده از ما هست شدنيها ازو
قالب از ما هست شدني ما ازو
بر سماع راست هر تن، چيز نيست
طعمه هر مرغكي انجير نيست
بند بگسل باش آزاد اي پسر
چند باشي بند سيم و بند زر
گر بريزي بحر را در كوزهاي
چند گنجد قسمت يك روزهاي
كوزه چشم حريصان پر نشد
تا صدف قانع نشد پر در نشد
هر كه اجامه ز عشقي چاك شد
او ز حرص و عيب كلي پاك شد
شاد باش اي عشق خوش سوداي ما
اي طبيب جمله علتهاي ما
اي دواي نخوت و ناموس ما
اي تو افلاطون و جالينوس ما
جسم خاك از عشق، بر افلاك شد
كوه در رقص آمد و چالاك شد
عشق جان طور آمد عاشقا
طور مست و حزموسي صاعقا
سر پنهانست اندر زير و بم
فاش اگر گويم جهان برهم زنم
آنچه ني ميگويد اندر اين دو باب
گر بگويم من جهان، گردد خراب
با لب دمساز خـود گر جفتمي
همچو ني من گفتيها گفتمي
هر كه او از همزباني شد جدا
بيزبان شد گرچه دارد صد نوا
چونكه گل رفت و گلستان درگذشت
نشنوي ز آن پس ز بلبل سرگذشت
چونكه گل رفت و گلستان شد خراب
بوي گل را از كه جوييم؟ از گلاب
جمله معشوقست و عاشق پردهاي
زنده معشوقست و عاشق مردهاي
چون نباشد عشق را پرواي او
او چو مرغي ماند بيپرواي او
پر و بال ما كمند عشق اوست
موكشانش ميكشد تا كوي دوست
من چگونه هوش دارم پيش و پس
چون نباشد نور يارم پيش و پس
نور او در يمن و يسر و تحت و فوق
بر سر و بر گردنم چون تاج و طوق
عشق خواهد كين سخن بيرون بود
آينه غماز نبود چون بود
آينهات داني چرا غماز نيست
زآنكه زنگار از رخش ممتاز نيست
آيينه كز زنگ آلايش جداست
پر شعاع نور خورشيد خداست
رو تو زنگار از رخ او پاك كن
بعد از آن، آن نور را ادراك كن
اين حقيقت را شنو از گوش دل
تا برون آيي به كلي از آب و گل
فهم اگر داري و جان را ره دهيد
بعد از آن از شوق، پا در ره نهيد
بشنويد اي دوستان اين داستان
خود حقيقت نقد حال ماست آن
شمس تبريزي
شمسالدين محمد پسر علي پسر ملك داد تبريزي از عارفان مشهور قرن هفتم هجري است كه مولانا جلالالدين بلخي مجذوب او شده و بيشتر غزليات خود را بنام وي سروده است. از جزئيات احوالش اطلاعي در دست نيست همين قدر پيداست كه از پيشوايان بزرگ تصوف در عصر خود در آذربايجان و آسياي صغير و از خلفاي ركنالدين سجاسي و پيرو طريقهي ضياءالدين ابوالنجيب سهروردي بوده است. برخي ديگر وي را مريد شيخ ابوبكر سلمهباف تبريزي و بعضي مريد بابا كمال خجندي دانستهاند. در هر حال سفر بسيار كرده و هميشه نمد سياه مي پوشيده و همه جا در كاروانسرا فرود ميآمد و در بغداد با اوحدالدين كرماني و نيز با فخرالدين عراقي ديدار كرده و در سال 642 هجري وارد قونيه شده و در خانهي شكر ريزان فرود آمده و در آن زمان مولانا جلالالدين كه فقيه و مفتي شهر بوده، بديدار وي رسيده و مجذوب او شده است تا آنكه در سال 645 هجري شبي كه با مولانا خلوت كرده بود كسي به او اشارت كرد و برخاست و به مولانا گفت مرا براي كشتن ميخواهند و چون بيرون رفت هفت تن كه در كمين ايستاده بودند با كارد به او حمله بردند و وي چنان نعره زد كه آن هفت تن بيهوش شدند و يكي از ايشان علاءالدين محمد پسر مولانا بود و چون آن كسان به هوش آمدند از شمسالدين جز چند قطره خون اثري نيافتند و از آن روز ديگر ناپديد شد. درباره ناپديدشدن وي توجيهات ديگر هم كردهاند. به گفته فريدون سپهسالار، شمس تبريزي جامهي بازرگانان ميپوشيد و در هر شهري كه وارد ميشد مانند بازرگانان در كاروانسراها منزل ميكرد و قفل بزرگي بر در حجره ميزد چنانكه گويي كالاي گرانبهائي در اندرون آن است و حال آنكه آنجا حصير پارهاي بيش نبود. روزگار خود را به رياضت و جهانگردي ميگذاشت گاهي در يكي از شهرها به مكتبداري ميپرداخت و زماني ديگر شلوار بند ميبافت و از در آمد آن زندگي ميكرد.
ورود شمس به قونيه و ملاقاتش با مولانا طوفاني را در محيط آرام اين شهر و به ويژه در حلقه ارادتمندان خاندان مولانا بر انگيخت. مولانا فرزند سلطانالعلماست، مفتي شهر است، سجادهنشين با وقاري است، شاگردان و مريدان دارد جامهي فقيهانه ميپوشد و به گفته سپهسالار (به طريقه و سيرت پدرش حضرت مولانا بهاءالدينالولد مثل درس گفتن و موعظه كردن) مشغول است، در محيط قونيه از اعتبار و احترام عام برخوردار است، با اينهمه چنان مفتون اين درويش بينام و نشان ميگردد كه سر از پاي نميشناسد.
تأثير شمس بر مولانا چنان بود كه در مدتي كوتاه از فقيهي با تمكين، عاشقي شوريده ساخت، اين پير مرموز گمنام، دل فرزند سلطانالعلما را بر درس و بحث و علم رسمي سرد گردانيد و او را از مسند تدريس و منبر واعظ فرو كشيد و در حلقهي رقص و سماع كشانيد. چنانكه خود گويد:
در دست هميشه مححفم بود
در عشق گرفتهام چغانه
اندر دهني كه بود تسبح
شعر است و دو بيتي و ترانه
حالا ديگر شيخ علامه چون طفلي نوآموز در محضر اين پير مرموز زانو ميزند (زن خود را كه از جبرائيلش غيرت آيد كه در او نگرد محرم كرده، و پيش من همچنين نشسته كه پسر پيش پدر نشيند تا پارهايش نان بدهد) و چنين بود كه مريدان سلطانالعلما سخت برآشفته و عوام و خواص شهر سر برداشتند. كار بدگوئي و زخم زبان و مخالفت در اندك زماني به ناسزايي و دشمني و كينه و عناد علني انجاميـد و متـعصبان سـادهدل بـه مبارزه با شمـس برخواستند.
شمس تبريزي چون عرصه را بر خود تنگ يافت به ناگاه قونيه را ترك گفت و مولانا را در آتش بيقراري نشاند. چند گاهي خبر از شمس نبود كه كجاست و در چه حال است تا نامهاي از او رسيد و معلوم شد كه به نواحي شام رفته است.
با وصول نامهي شمس، مولانا را دل رميده به جاي باز آمد و آن شور اندرون كه فسرده بود از نو بجوشيد. نامهاي منظوم در قلم آورد و فرزند خود سلطان ولد را با مبلغي پول و استدعاي بازگشت شمس به دمشق فرستاد.
پس از سفر قهرآميز شمس افسردگي خاطر و ملال عميق و عزلت و سكوت پر عتاب مولانا ارادتمندان صادق او را سخت اندوهگين و پشيمان ساخت. مريدان سادهدل كه تكيهگاه روحي خود را از دست داده بودند زبان به عذر و توبه گشودند و قول دادند كه اگر شمس بار ديگر به قونيه باز آيد از خدمت او كوتاهي ننمايند و زبان از تشنيع و تعرض بربندند. براستي هم پس از بازگشت شمس به قونيه منكران سابق سر در قدمش نهادند. شمس عذر آنان را پذيرفت. محفل مولانا شور و حالي تازه يافت و گرم شد. مولانا در اين باره سروده است:
شمـس و قمرم آمد، سمع و بصـرم آمــد
وآن سيمبـرم آمـد، آن كـان زرم آمـد
امـروز بـه از دينـه، اي مـونس ديـرينــه
دي مست بدان بودم، كز وي خبرم آمـد
آنكسكه هميجستم دي من بچراغ او را
امـروز چـو تنگ گـل، در رهگذرم آمـد
از مـرگ چرا ترسم، كاو از آب حيات آمد
وز طعنه چرا ترسـم، چون او سپرم آمد
امـروز سلـيمانــم كـانـگشتــريـم دادي
زان تاج ملـوكانـه، بر فـرق سـرم آمـد
پس از بازگشت شمس ندامت به سكوت مخالفان ديري نپاييد و موج مخالفت با او بار ديگر بالا گرفت. تشنيع و بدگويي و زخم زبان چندان شد كه شمس اين بار بيخبر از همه قونيه را ترك كرد و ناپديد شد و به قول ولد (ناگهان گم شد از ميان همه) چنانكه ديگر از وي خبري نيامد. اندوه و بيقراري مولانا از فراق شمس اين بار شديدتر بود. چنان كه سلطان ولد گويد:
بانگ و افغان او به عرش رسيد
نالهاش را بزرگ و خرد شنيد
منتهي در سفر اول شمس غم دوري مولانا را به سكوت و عزلت فرا ميخواند، چنانكه سماع و رقص و شعر و غزل را ترك گفت و روي از همگان در هم كشيد. ليكن در سفر دوم مولانا درست معكوس آن حال را داشت، آن بار چون كوه بهنگام نزول شب، سرد و تنها و سنگين و دژم و خاموش بود و اين بار چون سيلاب بهاري خروشان و دمان و پر غريو و فرياد گرديد. مولانا كه خيال ميكرد شمس اين بار نيز به جانب دمشق رفته است دو بار در طلب او به شام رفت ليكن هرچه بيشتر جست نشان او كمتر يافت و به هر جا كه ميرفت و هر كس را كه ميديد سراغ شمس ميگرفت. غزليات اين دوره از زندگي مولانا از طوفان درد و شيدائي كه در جان او بود حكايت ميكند.
ميخائيل اي زند درباره همجاني شمس تبريزي و مولانا جلالالدين محمد بلخي(مولوي ) چنين اظهار نظر ميكند:« بطور كلي علت مولوي ديوان خود و تكتك اشعار آن را نه بهنام خود، بل به نام شمس تبريزي كرد نه استفاده از آن به عنوان ابزار شعري و نه احترام ياد رفيق گمگشته را ملحوظ كرده بود. شاعر كه رفيق جانان را در عالم كبير دنياي مادي گم كرده بود، وي در عالم صغير روح خويشتن مييابد. و مرشدي را كه رومي بدين طريق در اندرون خويشتن مييابد بر وي سرود ميخواند و شاعر تنها نقش يك راوي را رعايت ميكند. لكن از آنجا كه اين اشعار در روح او زاده شدهاند، پس در عين حال اشعار خود او هستند. بدين طريق جلالالدين رومي در عين حال هم شمس تبريزي است كه سخنانش از زبان وي بيرون ميآيد وهم شمس تبريزي نيست. و شمس ذهنيت شعر است، آفريننده شعر است، قهرمان تغزلي اين اشعار است، و در عين حال در سطح اول، سطح تغزلي عاشقانه كه در اينجا بطور كنايي پيچيده شده است عينيت آن نيز به شمار ميرود. تمايل جلالالدين به سوي وحدت مطلق است. لكن شمس تبريزي به درك حقيقت آسماني نايل آمده بود، در آن محو شده بود و بخشي از آن گرديده بود. بدين ترتيب نخستين سطح ادراك كه در شعر صوفيانه معمولاً به وسيلهي يك تعبير ثنوي از سطح دوم جدا ميشود، در آنجا بطور ديالكتيكي به سطح دوم تعالي مييابد.» در هر حال زندگي شمس تبريزي بسيار تاريك است برخي ناپديد شدن وي را در سال 643 هجري دانستهاند و برخي درگذشت او را در سال 672 هجري ثبت كردهاند و نوشتهاند كه در خوي مدفون شده است.(لازم به توضيح است: نگارنده (رفيع) در سفري كه به سال 1366 خورشيدي به قونيه كردم، آرامگاهي مجلل در شهر قونيه تركيه به نام آرامگاه شمس تبريزي مشاهده نمودم ).
اين عارف كم نظير ايراني يكي از آزادانديشان جهان است كه بشريت به وجودش فخر خواهد كرد مجموعه تقريرات و ملفوظات وي بنام مقالات موجود است كه مريدانش آن را جمع كردهاند. از جمله گفته است:
«اين مردمان را حق است كه با سخن من الف ندارد، همهي سخنم به وجه كبريا ميآيد، همه دعوي مينمايد. قرآن و سخن محمد همه به وجه نياز آمده است، لاجرم همه معني مينمايد. سخني ميشنوند نه در طريق طلب و نه در نياز، از بلندي به مثابهاي كه بر من مينگري كلاه ميافتد. اما اين تكبر در حق خدا هيچ عيب نيست، و اگر عيب كنند، چنان است
كه گويند خدا متكبر است، راست ميگويند و چه عيب باشد؟»
0 comments:
Post a Comment